در روزهای یخ زده ی مرد خسته ای
آمد و گفت پنجره ها را که بسته ای
گفتم که جور دیگر از این کوچه ها برو
طوری که من نفهمم از اینجا گذشته ای
مانند ته نشین شدنت در میان دل
بیهوده در میان دل من نشسته ای
تو آمدی تکان بدهی خانه ی مرا
قلب تمام زلزله ها را شکسته ای
باید محل زندگیم را عوض کنم
پیوندهای خانوادگیم را گسسته ای...
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آمار سایت